ویل دورانت تاریخ نگار و فیلسوف بزرگ آمریکایی بود که کتابهای بسیار زیبا و جذابی را خلق کرده است. یکی از کتابهای او که در شاخه روانشناسی و فلسفه قرار دارد، کتاب بسیار عمیق و مهم “درباره معنی زندگی” است که ما امروز در مجله بزرگ هم نگاران نگاهی بر جملات و متن های عمیق این کتاب خواهیم داشت، پس در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
این کتاب درباره چیست؟بریدههایی از کتاب درباره معنی زندگیجملاتی از کتاب انسان و معنی زندگیاین کتاب درباره چیست؟
ویل دورانت در زمان حیات خود یکی از شناختهشدهترین نویسندگان و مورخان بود؛ روزی مردی شیکپوش نزد او آمد و گفت: «من قصد خودکشی دارم و دلیلی برای ادامهی زندگی نمیبینم. شما که فیلسوف هستید دلیل ارزشمندی برایم بیاورید تا این کار را انجام ندهم.»
دورانت کمی تعجب کرد اما با صحبتهای خود به دنبال راهی بود تا مرد را از کار خود منصرف کند و به او دلیلی برای زندگی بدهد اما هیچکدام از صحبتهای دورانت نتوانست این مرد را برای ادامهی حیات قانع کند. سرانجام این نویسندهی بزرگ تصمیم گرفت کمی دربارهی خودکشی تحقیق کند و نتایج به دست آمده او را به تفکر واداشت و برای او نیز این سوال پیش آمد: «معنی زندگی چیست؟»
او این سوال را برای صد نفر ارسال کرد و در میان آنها بسیاری از فیلسوفان، نویسندگان و مشاهیر معاصر وی بودند. ویل دورانت پاسخهای بسیاری دریافت کرد که برخی قابل تأمل و برخی به دلیل شخصیت پاسخدهنده جالب بودند. به عنوان مثال شخصی مانند برتراند راسل که یکی از فیلسوفان بزرگ است در جواب گفت: «متأسفم که میگویم در حال حاضر، مشغولتر از آنم که خاطرجمع باشم زندگی هیچ معنایی ندارد… به نظر نمیرسد بتوانیم قضاوت کنیم که نتیجهی کشف حقیقت چه بوده، زیرا تا به حال هیچ حقیقتی کشف نشده است.»
بریدههایی از کتاب درباره معنی زندگی
در ادامه متن نگاهی بر بریدههای این کتاب جذاب و اگزیستانسیالیسم خواهیم داشت، پس با ما بمانید.
این آشوب و غلیان سرخوش امور جنسی ــ که اینهمه برای فرد خوشایند است و به حال نژاد خطرناک ــ بدون تردید متکی بر زوال اعتقاد به امور فوقطبیعی است. ما در حال حاضر با این امتحان بسیار بزرگ درگیریم که آیا امکان حفظ نظام اجتماعی و نشاط و بقای نژاد از طریق قوانینی اخلاقی که تنها بر زمین تکیه دارند و از آن حمایتهایی که زمانی از آسمانها انتظار میرفت محروماند، وجود دارد یا نه. این امتحان در آتن شکست خورد، و در ایتالیای دوران رنسانس هم به شکست منتهی شد. ظاهراً آزاد کردن فرد از قیود، یعنی نابود کردن پندارهای او و توقف نامطلوب زاد و ولد و پرورش کودک، برای نژاد خطرناک است. این جریان، پیش از این، زیر پای رهبری آمریکا در ادبیات، اخلاقیات و سیاست شهری را خالی کرد. همین جریان در ادامه، احتمالاً همۀ مردم اروپای غربی و آمریکای شمالی را تضعیف خواهد کرد. ما به احتمال زیاد، با طغیانی فرهنگی روبرو خواهیم شد، شبیه آنچه در فلورانس و روم در روزگار مدیچی و بورجیاها رخ داد. در پایان، آتشفشانی خاموش خواهیم بود، و آسیا دوباره از اریکۀ پادشاهی جهان بالا میرود، تا اینکه او هم روزی خیلی عاقل میشود و میمیرد.
آنجا که چنین ایمانی، پس از قرنها حمایت از انسانها، رو به ضعف میگذارد، زندگی کاستی میگیرد و از یک نمایش روحانی به واقعهای زیستی تبدیل میشود؛ و این، منزلت و بزرگیای را که برآمده از تقدیر بیپایان در زمان است، قربانی میکند، و زندگی به میانپردهای عجیب میان تولدی مضحک و مرگی نابودگر تقلیل پیدا میکند. فرد مطلع، که در چشمانداز علم به چیزی خُرد در مقیاس میکروسکوپی تنزل میکند، ایمان به خودش و تبارش را از کف میدهد و کارها و جسارتهای مهم و حیاتیای را که زمانی تلاش و تحسین او را برمیانگیختند، در او فقط شکاکیت و تحقیر پدید میآورند. ایمان و امید ناپدید میشوند؛ و تردید و ترس، رویۀ روز میشوند. این، بیماریشناسی زمانۀ ماست. صرفاً جنگهای بزرگ نیستند که ما را در بدبینی فرومیبرند، چه برسد به افسردگی اقتصادی این سالهای اخیر. ما در اینجا با چیزی به مراتب عمیقتر از کاهش ثروتمان، یا حتی مرگ میلیونها انسان مواجهایم؛ این، خانهها و خزانههای ما نیستند که خالیاند، «قلبهای» ماست که خالی است. دیگر، اعتقاد داشتن به عظمت و بزرگی پایدار انسان یا قائل شدن به معنایی برای زندگی که با مرگ فسخ نشود، ناممکن به نظر میرسد. ما به دورانی از خستگی و دلمردگی قدم میگذاریم، شبیه آن دورانی که تشنۀ تولد مسیح بود.
باید یاد بگیریم که حتی به دانشمندان هم شک داشته باشیم.
نمیدانم تقدیر ما را به چه غایت و مقصد بزرگی هدایت میکند؛ اهمیت چندانی هم برایم ندارد. مدتها پیش از رسیدن به آن نقطه، من نقشم را بازی کردهام و حرفهایم را زدهام و از دنیا رفتهام.
چیزی که مرا به ادامه زندگی وامیدارد خود کار و حس موفقیت و دستاورد داشتن است.
عمل سالمتر از اندیشه است.
امروز که این جوابها را مرور میکنم، میبینم بیشتر از همه، جوابهای بیرد، پوئیس، و موروئا را دوست دارم. هرچند، تأثرانگیزترین نامه از طرف محکوم شمارۀ ۷۹۲۰۶ آمده بود
در این حال، طبیعی است که مردم مالاندوز و زیادهطلب شوند، و آدمها را بر اساس موفقیتشان در کسبِ امنیت ارزیابی کنند، و طبیعی است که ملتها بر حسب قدرت اقتصادیشان ترقی یا افول کنند. و در پایان باید اعتراف کرد که نان مهمتر از کتابهاست، و هنر امری تجملی است که به سرپنجۀ ثروت ممکن شده است
عرف، سنت، و حالت زندگی کردنمان ما را به آنجا سوق دادهاند که باور کنیم نمیتوانیم خوشبخت باشیم مگر تحت شرایط فیزیکی خاصی که با آسودگیهای مادی خاصی همراه هستند. این حقیقت نیست، این اعتقاد است. حقیقت به ما میگوید که خوشبختی، حالتی از رضایتمندی ذهنیروانی است. رضایتمندی را میتوان در جزیرهای دورافتاده، در شهری کوچک، یا در خانههای اجارهای شهرهای بزرگ یافت. میتوان آن را در کاخهای ثروتمندان یا کوخهای فقیران یافت
ناگزیر به این نتیجه میرسیم که بزرگترین اشتباه در تاریخ بشر، کشف حقیقت بود. کشف حقیقت، ما را آزاد نکرد مگر از پندارهایی که تسلیمان میدادند و از قیدهایی که ما را حفظ میکردند. کشف حقیقت ما را خوشبخت نکرد، چون حقیقت زیبا نیست، و شایستگی آن را ندارد که با اینهمه شور و اشتیاق دنبال شود.
عشق، به تراکم جسمانی تجزیه و تحلیل میشود، و ازدواج هم به یک آسایش روانی موقت تبدیل میشود که فقط کمی بالاتر از بیقیدوبندی جنسی است.
خدا، که روزگاری تسلی خاطر زندگیهای مختصرمان بود و پناهگاه ما در رنجها و مصائبمان، ظاهراً ازصحنه ناپدید شده است؛ هیچ تلسکوپی، هیچ میکروسکوپی، او را کشف نمیکند.
آدمها در ابتدا یکدیگر را با چوب و سنگ میکشتند، بعد با تیر و نیزه، بعد با فالانکس و دستههای نظامی، بعد با توپ و تفنگ، بعد با کشتی توپدار و زیردریایی، بعد با تانک و هواپیما. میزان و بزرگی ساختن و پیشرفت، برابر میشود با میزان و وحشتِ ویرانی و جنگ.
من به زندگی پس از مرگ معتقد نیستم، و هیچ تمایلی هم به آن ندارم. اعتقاد به زندگی پس از مرگ، از روحیۀ کودکانۀ آدمهای حقیر ناشی میشود. این اعتقاد، در شکل مسیحیاش، فاصلۀ اندکی دارد با ترفندی برای انتقام گرفتن از آن کسانی که حال و روز بهتری در دنیا داشتهاند. اینکه زندگی چه معنایی ممکن است داشته باشد را نمیدانم؛ ولی تمایل دارم گمان کنم زندگی هیچ معنایی ندارد. فقط میدانم که، زندگی لااقل برای من، درحالیکه طول کشید، بسیار سرگرمکننده بود. در واقع حتی دردسرهای زندگی هم میتواند سرگرمکننده باشد. بهعلاوه، این دردسرها مستعدند اوصاف انسانیای را پرورش دهند که من بیشتر از همه تحسینشان میکنم، یعنی شجاعت و امثال آن
در آن «روزهای خوش»، انسانها قبول داشتند که زندگی شر است: گوتمه بودا خاموشی آگاهی فردی را بزرگترین خیر میخواند، و کلیسا زندگی را درّهای از اشکها توصیف میکرد. آدمها استطاعت آن را داشتند که به زمین بدبین باشند، چون به آسمان خوشبین بودند؛ آنان در پشت آن ابرها، جزیرۀ سعادت و منزلگاه نعمتهای ابدی میدیدند.
من ــ مردی که محکوم به حبس ابد است ــ در پاسخ به فیلسوف میگویم که معنی زندگی برای من، بستگی دارد و محدود است به تواناییام در تشخیص حقایق بزرگ زندگی و آموختن و بهره بردن از درسهایی که زندگی به ما میآموزد. خلاصه اینکه زندگی فقط از اینرو ارزش دارد که من عزم میکنم برای ارزشمند کردن آن تلاش کنم و به ناشر میگویم که زندگی حتی پشت دیوارهای زندان، میتواند فوقالعاده جالب و ارزشمند باشد، به همان اندازه که برای کسانی که در بیرون از زندان هستند چنین است. در اینجا همهچیز بستگی دارد به ایمانی که انسان به صحت و استواری فلسفۀ خود دارد.
۱. تلاش برای نیل به حقیقت و کمال، مرا سراپا نگه میدارد. ۲. این تلاش، منبع هر الهام و انرژی است که دارم. ۳. هدف پیشتر بیان شده است. ۴. تسلّی و دلخوشی و خوشبختی من، در خدمت به همۀ زندگان نهفته است زیرا ذات الاهی سرجمع و سرچشمۀ همۀ حیات است. ۵. گنجینۀ من در نبرد با تاریکی و همۀ نیروهای شر، نهفته است.
نزدیک شدن به پُرمایگی و غنای زندگی، با حقیقت همجهت است ولی این راه، سرنوشت نیست. ارزش مدام دین در هماوردیاش با اشتیاق و امید در ذهن انسان است. بیحاصلی بیشترِ آنچه فلسفه خوانده شده در تمایلش به اینکه جدلی شود نهفته است و همینطور در تمایلش به اینکه ارزشها را به واژههایی نسبت دهد که در بهترین حالت، بازنماییهای غیردقیقی از اندیشه و بیاعتنا به ارزشِ احساسات هستند. اینکه احساسات را نمیتوان بیان کرد ضرورتاً به این معنی نیست که آنها نادرستاند. هر رهبر مذهبی بزرگی به شکلی، جوهرِ سخنان عیسی را بیان کرده: اینکه آمده تا حیات ببخشد، و آن را فراوانتر ببخشد.
آنکس که بر دانش خود میافزاید بر اندوه خود میافزاید، و در حکمتِ بیشتر، بیهودگی بیشتر است. این چالشی است که عصر ما با آن روبروست، و همۀ مسائل دیگر فلسفه و دین، و اقتصاد و کشورداری را تحتالشعاع قرار میدهد؛ ویرانههای آشکار نظام اقتصادی ما، در کنار آن، یک مسئلۀ کماهمیت و زودگذر است که سزاوار توجه جدّی نیست.
شاید اختراع اندیشه، یکی از خطاهای اصلی بشر بوده است. اندیشه، اول زیر پای اخلاق را، با کنار زدن پشتوانهها و حرمتهای فوقطبیعی آن، خالی میکند و آن را منفعتی اجتماعی جلوه میدهد که برای نجات مأموران پلیس طراحی شده است؛ و اخلاق بدون خدا همانقدر ضعیف است که قانون راهنمایی و رانندگی، وقتی پلیس پیاده است. اندیشه، بعد، جامعه را، با جدا کردن دختر و پسر از والدین، دور کردن مجازات از بیبندوباری جنسی، و آزاد کردن فرد از نژاد، تضعیف میکند. حالا فقط آدمهای نادان نوعشان را ادامه میدهند. و اندیشه درنهایت، اندیشمند را، با نشان دادن دورنمایی در اخترشناسی و زمینشناسی و زیستشناسی و تاریخ به وی، که در آن، آدم اهل اندیشه، خودش را ذرۀ ناچیزی در فضا و لحظهای کوتاه در زمان میبیند، به زوال میکشاند.
اخلاق بدون خدا همانقدر ضعیف است که قانون راهنمایی و رانندگی، وقتی پلیس پیاده است.
همۀ تاریخ، همۀ سوابق غرورآفرین دستاوردها و کشفیات انسان، گاهی به نظر میرسد یک دور بیثمر و تراژدیای ملالآور است که در آن، انسانِ سیزیفی به کرّات اختراعات و کارهایش را تا بلندیهای تپۀ تمدن و فرهنگ پیش میراند فقط برای آنکه سازۀ متزلزلی داشته باشد که به واسطۀ استفادۀ بیرویه از خاک، مهاجرت در کسب و کار، ویرانگری مهاجمان، یا سترونی تعلیمداده شدۀ نژادها، بارها و بارها به بربریت – به موژیکها، فلاحان، رعیتها، کولیها، و سرفها – فروبغلتد.
رویاهای جوانیمان در مورد آرمانشهر سوسیالیستی، با این حرص و سیریناپذیریی که در آدمها میبینیم، هر روز بیشتر رنگ میبازد. هر اختراعی قدرتمندان را قویتر میکند و ضعیفان را ضعیفتر؛ هر روال ماشینی، جای انسانها را میگیرد و به ترس و وحشت از جنگ دامن میزند.
اصلاً هستی چیست؟ چیزی نه بیشتر از یک نمایش مضحک و عجیب و غریب کیهانی؟ نوعی سازگاری اتفاقی اتمهایی که طی میلیونها سال به آفرینش موجودات ذیشعوری «پر از خشم و هیاهو برای هیچ» منتهی شدند؟ یا معنای عمیقتری هست که میشود به آن راه پیدا کرد؟
این، خانهها و خزانههای ما نیستند که خالیاند، «قلبهای» ماست که خالی است.
آن چیز، که به زندگی معنی میبخشد، فرد را از خودش فراتر میبرد و او را جزئی همکنشگر در طرحی وسیعتر میکند. راز معنییابی و رضایتمندی، در داشتن کار و وظیفهای است که همۀ انرژیهای فرد را جمع میکند و زندگی آدمی را کمی غنیتر از قبل میکند.
جملاتی از کتاب انسان و معنی زندگی
طبیعت مرا از بین میبَرد، اما او حق دارد چنین کند؛ آخر او مرا ساخته و حواسم را با هزاران لذت و خوشی شعلهور کرده؛ اوست که به من داده همۀ آن چیزهایی را که از من خواهد گرفت. چگونه از عهدۀ شکر او برآیم که این پنج حس را به من ارزانی کرده ــ این انگشتها و لبها، این چشمها و گوشها، این زبان بیقرار و این بینی بسیار بزرگ را؟
آقای دورانت عزیز متأسفم که میگویم در حال حاضر، مشغولتر از آنم که خاطرجمع باشم زندگی هیچ معنایی ندارد… به نظر نمیرسد بتوانیم قضاوت کنیم که نتیجۀ کشف حقیقت چه بوده، زیرا تا به حال هیچ حقیقتی کشف نشده است. با احترام برتراند راسل
زندگی شبیه رودخانه است و پیوسته به پیش میرود. گردابها و جریانهای مخالف هم وجود دارند اما جریان اصلی رو به جلو است. زندگی نمیتواند پسرفت کند، انسان هم نمیتواند. انسان بخشی اصلی از عالمی است که در آن زندگی میکنیم، عالمی که دائم در جنبش و حرکت است و به طرف سرنوشتی مقرّر پیش میرود
آنکس که بر دانش خود میافزاید بر اندوه خود میافزاید، و در حکمتِ بیشتر، بیهودگی بیشتر است.
آوازه و افتخار یونان ریشه در باتلاق بردهداری دارد؛ عظمت روم در کشتیهای جنگی و لژیونهایش نهفته است. تمدن اروپا با اسلحههایش ظهور میکند و فرو میافتد. تاریخ، مانند خدای ناپلئون، طرفِ توپهای جنگی بزرگ است؛ به هنرمندان و فیلسوفان میخندد،
اتومبیلهای خیرهکننده، مسافرتهای گرانقیمت، و خانههای بزرگ و مجلل؛ فقط برای یافتن آن آرامشی که وقتی ثروت میآید رخت برمیبندد
ارسطو میگوید همهچیز، بارها و بارها، کشف شده و از یاد رفته است. او به ما اطمینان خاطر میدهد که پیشرفت، یک توهم است؛ امور انسان مانند دریاست که در سطحِ خود هزاران حرکت و آشفتگی دارد و چنین به نظر میرسد که به سوی جایی پیش میرود، درحالیکه در تهِ خود بالنسبه بیتغییر و آرام است.
صرفاً جنگهای بزرگ نیستند که ما را در بدبینی فرومیبرند، چه برسد به افسردگی اقتصادی این سالهای اخیر. ما در اینجا با چیزی به مراتب عمیقتر از کاهش ثروتمان، یا حتی مرگ میلیونها انسان مواجهایم؛ این، خانهها و خزانههای ما نیستند که خالیاند، «قلبهای» ماست که خالی است. دیگر، اعتقاد داشتن به عظمت و بزرگی پایدار انسان یا قائل شدن به معنایی برای زندگی که با مرگ فسخ نشود، ناممکن به نظر میرسد. ما به دورانی از خستگی و دلمردگی قدم میگذاریم، شبیه آن دورانی که تشنۀ تولد مسیح بود.
خواهش میکنم لحظاتی از وقتتان را به من اختصاص دهید و به من بگویید زندگی برای شما چه معنایی دارد، چه چیزی باعث میشود ناامید نشوید و همچنان ادامه دهید، دین چه کمکی- اگر هست- به شما میکند، سرچشمههای الهام و انرژی شما چیست، هدف یا انگیزۀ کار و تلاشتان چیست، تسلیها و خوشیهایتان را از کجا پیدا میکنید و دست آخر، گنجتان در کجا نهفته است؟ به اختصار بنویسید اگر الزامی در کار است؛ طولانی بنویسید اگر میسّر است؛ چون هر کلمهای از شما برای من گرانبهاست.
چه چیزی مرا به ادامۀ کار و زندگی وامیدارد؟ چیزی در درونم، که مانند شعلهای سرکش میسوزد آنگاه که با دروغ و بدعت و بیعدالتی روبرو میشوم، چیزی بیرون از من که کششی مانند عشق دارد آنگاه که دورنمایی را پیش خود مجسم میکنم از آنچه جهان میتوانست باشد، و میتواند باشد اگر سخت تلاش کنیم.
زندگی فقط لحظۀ کوتاهی در خط سیر یک ستاره است
تاریخ، مانند خدای ناپلئون، طرفِ توپهای جنگی بزرگ است؛ به هنرمندان و فیلسوفان میخندد، کارهایشان را در لحظهای از وطنپرستی ویران میکند، و افتخاراتش، مجسمههایش، و صفحاتش را به مارس، خدای جنگ میبخشد. مصر میسازد و پارس آن را ویران میکند؛ پارس میسازد و یونان آن را ویران میکند؛ یونان میسازد و روم آن را ویران میکند؛ اسلام میسازد و اسپانیا آن را ویران میکند؛ اسپانیا میسازد و انگلستان آن را ویران میکند؛ اروپا میسازد و اروپا آن را ویران میکند. آدمها در ابتدا یکدیگر را با چوب و سنگ میکشتند، بعد با تیر و نیزه، بعد با فالانکس و دستههای نظامی، بعد با توپ و تفنگ، بعد با کشتی توپدار و زیردریایی، بعد با تانک و هواپیما. میزان و بزرگی ساختن و پیشرفت، برابر میشود با میزان و وحشتِ ویرانی و جنگ. ملتها، یکییکی، سرشان را با غرور بالا میگیرند، و جنگ آنها را گردن میزند
اگر هیچکس معنی زندگی را پیدا نکرده، هیچکس هم ثابت نکرده که زندگی معنایی ندارد. آنچه احتمالاً بیمعنی است این سؤال است که آیا زندگی معنی دارد. ویلهیارمور استفانسون
حقیقت اول با «ظاهری کریه» به سراغمان میآید، به این معنی که اوهام و بیپرواییهای قدیمیمان را برهم میزند. با این حال، به تدریج با آن آشنا میشویم و زندگیمان را آن طور که باید باشد، با آن میآمیزیم.
من فکر میکنم اعتقاد به اینکه به دین نیاز است تا زندگی را شایستۀ زیستن کند، یا در غمها مایۀ تسلی خاطر شود اشتباه است، مگر در مورد کسانی که با دین بار آمدهاند، و اگر در بزرگسالی آن را از دست بدهند متوجه نمیشوند کل تفکرشان با آن پرورش پیدا کرده.
انسانهای عاقل کارهای بیمعنی انجام نمیدهند، با این حال این طرفداران این مشرب به زندگی ادامه میدهند. واداشته میشوم از این موضوع نتیجه بگیرم که آنها همدلی کامل با مشرب خود ندارند. هر بار که روزنامهای را برمیدارم و مطلبی راجع به کسی میخوانم که خودکشی کرده، میگویم: «او کسی بود که واقعاً اعتقاد داشت زندگی فاقد معنی است.»
سرچشمههای الهام و انرژی شما چیست؟ هدف یا انگیزۀ نیروبخش زحمت و تلاش شما چیست؟ از کجا تسلّیخاطر و شادمانی مییابید و دستِ آخر، گنجتان در کجا نهفته؟
عقل به ما اجازه نمیدهد که زندگی را طور دیگری ببینیم
زندگی معنایی بیرون از ذات این جهانی خود ندارد؛ و پذیرفتم که فرد هیچ جاودانگیای ندارد؛ و هر تمدنی مطمئناً مانند هر گلی، پژمرده میشود و راه زوال در پیش میگیرد. این نتیجهها انگار برای من حالا آنقدر طبیعیاند که دیگر نگرانم نمیکنند.
ملت بزرگی از دل چنین مردمانی به بار نمیآید.
به واسطۀ حکمت قانونگذارانمان، فقط آدمهای باهوش ممکن است از بارداری جلوگیری کنند، درحالیکه احمقها دستور دارند تولید مثل کنند و بر جمعیت نوع خود بیفزایند. در نتیجه، اقلیت تحصیلکرده (فقیر یا غنی) سهم جمعیتی کمتری در نسل بعد خواهند داشت و اکثریت تحصیلنکرده با زاد و ولد بیشتر، جمعیت بیشتری خواهند داشت.
ما اخلاقیات امروز را با معیارهای دیروز مورد قضاوت قرار میدهیم. ما فراموش میکنیم که این معیارها برای زندگی کشاورزی ساخته شدهاند و نمیتوانند در عصری صنعتی و شهری اعتبار مطلق داشته باشند. مضحک است انتظار داشته باشیم کسانی که ازدواج را تا سی سالگی به تأخیر میاندازند و در میان هزاران هزار تماس و فرصت و محرک شهر زندگی میکنند، از اخلاقیات اجتماعی روستایی پیروی کنند. هر روزگاری اخلاقیات خودش را دارد.
ما به واسطۀ تکنولوژی و مهندسی، به آنها ثروت بیسابقهای بخشیدیم- اتومبیلهای خیرهکننده، مسافرتهای گرانقیمت، و خانههای بزرگ و مجلل؛ فقط برای یافتن آن آرامشی که وقتی ثروت میآید رخت برمیبندد؛ آن اتومبیلها اعتنایی به اخلاق نمیکنند و همدست جرم میشوند؛ آن دعواها با افزایش اموال و غنایم تلختر میشوند، و آن خانهها خونینترین میدان نبرد کهن میان زن و مرد است. ما راه کنترل موالید را کشف کردیم، و حالا این کار عقل را سترون میکند، جهل را چند برابر میکند، عشق را به سطح بیبندوباری جنسی تنزل میدهد، مربی را دلسرد میکند، به عوامفریب اختیار میدهد، و نسل را خراب میکند. ما به همۀ مردان حق رأی دادهایم و آنها را تقریباً در هر شهری، حامل و حافظ «ماشینی» اهریمنی یافتیم که جادۀ میان توانایی و اداره را مسدود میکنند؛ ما به همۀ زنان حق رأی دادیم و پی بردیم که هیچ چیزی تغییر نکرد مگر هزینۀ اداری.
روزگاری، کودک، روحی نامیرنده داشت. حالا غدّههایی دارد. او در نزد فیزیکدان، فقط تودهای مولکول یا اتم یا الکترون یا پروتون است؛ در نزد فیزیولوژیست تلفیقی از ماهیچه و استخوان و عصب است؛ در نزد پزشک تودهای از بیماریها و دردها است؛ و در نزد روانشناس، سخنگوی عاجز وراثت و محیط، و ازدحامی از بازتابهای شرطی برآمده از گرسنگی و محبت. تقریباً هر ایدهای که این ارگانیسمِ عجیب داشته باشد، توهم است؛ تقریباً هر ادراکی، پیشداوری است. او نظریههایی خوب و عالی راجع به اختیار و زندگی پس از مرگ میپروراند، و «ساعت به ساعت» رو به پوسیدگی میرود؛
تسلیخاطرم، الهامم، و گنجینهام، در علم به این نکته نهفته است که من جزئی جایگزنناپذیر از این حرکت بزرگ، حیرتانگیز و پیشروندهای هستم که زندگی نام دارد و میدانم که هیچ چیزــ نه طاعون، نه درد جسمی، نه افسردگی، و نه حتی زندان ــ نمیتواند این نقش را از من بگیرد.
تمام زندگی «هیاهو» است، پس کمی دیگران را بخندان و بهترین کاری را که میتوانی انجام بده و چیزی را جدی نگیر، چون هیچ چیزی نیست که مطمئناً وابستگی به این نسل داشته باشد. هر نسلی به رغم نسل قبلی زندگی میکند نه به علت آن. و به «جستجوی معرفت» نرو چون هر چه بیشتر جستجو کنی به «تیمارستان» نزدیکتر میشوی.
آدم «سادهدل» حقیری که با رفقای خود همراهی میکند خیلی خوشبختتر از این متفکران انزواطلب است که از بازی زندگی کناره میگیرند و در این جدانشینی تباه میشوند. گوته میگوید: «یک کل باش یا به یک کل بپیوند.» اگر خودمان را اجزای گروهی زنده ــ نه صرفاً نظری ــ بدانیم، زندگی را کمی پُرتر و شاید حتی معنیدارتر بیابیم.